زندگی مامان و بابا.. رزانا جون

بدون عنوان

. من يه مامانم....... خيلي وقته كه ديگه لباساي قبلم اندازم نيست اما......ازينكه ميبينم فرزندم روز به روز با بزرگ شدنش لباساش ديگه اندازش نيست حس خيلي خوبي دارم. چاق شدم و اندامم ديگه مثه قبل نيست.... اما وقتي فرزندم و نگاه ميكنم و قد و بالاشو ميبينم ذوق ميكنم خيلي وقته كه ديگه وقت نميكنم ارايش كنم ...اما وقتي فرزندم اراسته است و زيبا همه چي يادم ميره. خيلي وقته كه براي خودم وقت زيادي ندارم ....اما ازينكه تمام وقتم صرف رسيدگي به فرزندم ميشه يه جور خاصي خوشحالم خيلي وقته كه نتونستم غذامو تا گرمه و لذت داره تا اخرش بخورم......اما وقتي فرزندم شيرشو با ميل ميخوره و تموم ميشه انگار خوشمزه ترين غذاهاي دنيا رو خوردم خيلي وقته ...
17 تير 1394

عید 1394

ز زمانی که خودم رو شناخته م یادم نمیاد هیچ سالی مث امسال از روزای پایانی سال لذت برده باشم. همیشه ادر استرس و هیجان و با یه عالمه خستگی به پیشواز بهار و عید می رفتم. امسال به یمن حضور سبزت که حالا دیگه مناسبتا و روزا رو درک میکنه و برای دل کوچیکت که دلم میخواست همه ی آیین های پیشوازی بهار رو با آرامش و شادی درک کنه تلاش کردم که کارای اضافه و غیرضروری رو حذف کنم و در عوض بذارم به تو و خودم حسابی خوش بگذره. ...
5 تير 1394